روی صندلی شش از ردیف ده نشسته ام و منتظرم نمایش شروع بشود. بعدازظهر یک روز تابستانی. مثل همهی روزها. موسیقیِ پیش از کنار رفتن پردههای آبی مرا به چیزی نمیخواند. چیزی در من بیدار نمیشود. به صندلیهای قرمز سالن نگاه میکنم که هر لحظه از کسی پر میشوند. یک نفر هم روی صندلی ده از ردیف شش نشسته است.
فنجان چای را که سرد شده توی فلاسک میریزم و کلمات در ذهنم جابهجا میشوند. میگردم قندی را که از همه ریزتر است گیر میآورم و باز حس میکنم کمی بزرگ است. آن را پرت میکنم روی دیگر قندها و چای را که سرد شده است بدون قند سر میکشم. همین دیروز بود که روی تراس خانه نشسته بودم و به خانههای همسایهها نگاه میکردم.
مرد سرش را میان دستهایش گرفته است. لابد از چیزی رنج میبرد. یا خسته است. من هم خستگیهای خودم را دارم. هرکس خستگیهای خودش را دارد. ذهنم را میبرم سمت صندلیهای دیگر. حالا دیگر همه پر شده اند از آدمهایی که شبیه هم نیستند. که شبیه هم اند و دقیقتر اینکه تا حدی شبیه هم اند. کمی جابهجا میشوم آنقدر که بتوانم پای راستم را روی پای چپم بگذارم. بعد پاها را جابهجا میکنم. میخواهم فاصلهی صندلیها را بسنجم. دوست ندارم پایم به صندلی جلویی بخورد. حتی اگر خالی باشد.
جملهی اول را برمیدارم و به جایش چند کلمهی سادهتر میگذارم. بعد دوباره برمیگردم به همان جمله. دوتا از کلمهها را جابهجا میکنم. به جای تابستان میتوانم فصل دیگری بگذارم. میتوانم یکی از ماههای تابستان را بیاورم. یا اصلاً یکی از ماههای سال را. هر ماهی. موهایم را از روی پیشانیام کنار میزنم. هربار تصمیم میگیرم به دستفروشهای بازارچهی لاله که رفتم چیزی بگیرم که آنها را موقعی که روی میز کامپیوترم نشسته ام و در حال مرتب کردن کلمهها هستم بگیرد. که کمتر توی چشمم بیایند و من حواسم نرود سمت آنها و رشتهی کلمات از دستم در نرود. یک نفر نوشته بود اگر رشتهی زندگی از دست آدم در برود بهتر از آن است که رشتهی کلمات. جملهی بدی نبود. اما من باید بگردم کلمات خودم را پیدا کنم.
موسیقی ابتدای نمایش پایان میگیرد. چند مرد با موهای ژولیده و لباسهای ژنده وارد میشوند. حدس میزنم خوب نباشد. یا دستکم مال من نباشد. به ندرت پیش آمده از نمایشهایی که بازیگرانش بیشتر از دو نفر هستند لذت ببرم. من فقط میتوانم حرکات یک نفر را تعقیب کنم. دستهایی را که بیهوده در هوا میچرخند. چگونه میتوانم به دستهای یک نفر که بیهوده میچرخند نگاه کنم و صدای کس دیگری را بشنوم، یا به دستهای همان کسی که صدایش بالا رفته نگاه کنم و از دستهای هفت نفر دیگر غافل شوم. اگر قرار است یک نفر در مرکز داستان باشد یعنی طبق یک قرار نانوشته من باید تا آخر حرکات همان آدم را تعقیب کنم. در این صورت آن هفت نفرِ دیگر چکار میکنند؟ چرا مرتب دستهایشان را در هوا میچرخانند؟ نمیترسند از اینکه کسی در آن لحظه به آنها نگاه نکند؟ شاید هم درست به همین خاطر است که با آب و تاب دستهایشان را بالا میبرند. میخواهند سهمی از نگاهها ازآن آنها باشد. اما اگر هرکدام از آنها احتمال بدهند –احتمالی که زیاد هم دور نیست- که در آن لحظه همهی نگاههای مثلاً صد نفری که توی سالن هستند به آن هفت نفر باشد باز هم با همان آب و تاب دستهایشان را تکان میدهند؟ یا یک گوشه مینشینند و به حرکات دوستانشان نگاه میکنند؟ این بهتر نیست؟ به گمان من اگر هم کسی خواست تعداد بازیگرهایش از دو نفر بیشتر باشد، میتواند به بقیهی بازیگرانش بگوید که در طول نمایش به حرکات آن دو نفر نگاه کنند. دو نفری که در مرکز صحنه هستند. بعد هم هر چند دقیقه یک بار جای دو نفر را عوض کند که دیگران هم سهمی از نگاهها داشته باشند. به عبارتی می شود هر نمایشی چند بازیگر داشته باشد و تعدادی بیننده و چند نفر هم این وسط حکم بازیگر/ بیننده را داشته باشند. نه من نمیتوانم از این نمایش لذت ببرم هرچند دربارهی ابلوموف باشد. شخصیتی که این همه سال دوستش داشته ام.
سیگار پنجم را که روشن میکنم سرم گیج می رود. سیگار را میگذارم لای زیر سیگاری و فنجان چای را به هم میزنم. آنقدر که غلظت و شیرینی و تلخی و همه چیز به یکسان توی فنجان پخش شود. آنقدر که من شیرینی اضافه یا تلخی اضافه را نچشم. آنقدر که از چای خوردن حالم به هم نخورد و تصمیم نگیرم چای را برای همیشه کنار بگذارم. اغلب وقتی تصمیم میگیرم چیزی را کنار بگذارم تصمیم میگیرم آن چیز را برای همیشه کنار بگذارم و میدانم این عادت چندان خوبی نیست.
یک نفر که کنارم نشسته میپرسد: «فکر میکنم کتابی هم با همین عنوان هست. یک رمان.» چیزی نمیگویم. میگوید: «مال یک نویسندهی روسی است. کتاب مشهوری است. چطور نخوانده ای؟» من چیزی نگفته ام. حتی حرکتی که دال بر نخواندن من باشد. برای یک لحظه وسوسه میشوم بگویم من بیست سال قبل این کتاب را خوانده ام. چیزی نمیگویم. انگار گفته ام «فکر نمیکنم.» چون همان لحظه میگوید :«یعنی چی که فکر نمیکنی؟ که چنین کتابی وجود داشته باشد؟ یا خوانده باشی؟» میگویم: «نمیدانم. شاید هردو» کمی جا میخورد و دیگر چیزی نمیپرسد.
به کلمات نگاه میکنم و به سیگاری که تا انتها سوخته است و خاکسترش هر لحظه ممکن است از تنهی اصلی سیگار جدا شود. بیش از دو سوم سیگار سوخته است. فکر میکنم آدمها هم به همین شیوه کم و کمتر میشوند. مچاله میشوند و میافتند. هر لحظه منتظرم قسمت سوخته از لبهی زیر سیگاری بیفتد و پخش بشود روی حرفهای کیبورد. می خواهم سیگار را بردارم و مانع شوم اما فکر میکنم حتی اگر سیگار را بردارم آنقدر سوخته که نمیشود مانع از افتادنش شد. من نمیتوانم مانع از افتادن خاکستر سیگار روی حروف رها شدهی کیبورد بشوم. من نمیتوانم مانع از رها شدن چیزی بشوم. میگذارم سیگار همچنان که هست بسوزد و خاکسترش روی حرفها بیفتد. خاکستر از ارتفاعی که زیاد نیست روی کیبورد میافتد. درست روی حرفهای م و ن. همان لحظه فکر میکنم میشد کیبوردم را حالا که نمیشد مانع از فروافتادن خاکستر سیگار بشوم به اندازهی چند سانتیمتر جابهجا کنم. چرا همیشه همه چیز دیر به ذهن من میرسد؟ چرا باید همیشه عقب باشم؟
بیست سال قبل من همهی کتابها را خواندم. اگر بگویم همهی کتابهای جهان را اغراق نکرده ام. چون سراغ هر کتابی که میروم در ابتدا کلمههایش نا آشناست و حس میکنم برای اولین بار است که کتاب را میخوانم و دچار یک جور شعف کودکانه میشوم. تا بعد که به صفحههای بعدی میرسم و به خطهایی که زیر کلمات کشیده ام و حالا کم رنگ شده اند اما از نوع خط کشیدن و میزان کجی خطها و همینطور کم رنگ بودن آنها می فهمم خطهای من هستند و باز سرخورده میشوم. وقتی میفهمم همهی کتابها را خوانده ام حس بدی به سراغم میآید که خودم هم درست نمیدانم چیست. یکجور بیهودگی اما غیر از همهی بیهودگیهایی که تا به حال تجربه کرده ام، یا لای صفحات کتابهای دیگران خوانده ام. همانها.
فنجان چای سرد را عوض میکنم و به خاکستر سیگار نگاه میکنم. به خودم میگویم مهم نیست از آن قسمت از کیبورد استفاده نمیکنم. این همه حرف. به خودم میگویم فکر کن اصلاً از اول آن حرفها نبوده اند. من باید بتوانم با باقیماندهی حرفها و حتی اگر مجبور بشوم با نیمی از حرفها، حرف خودم را بزنم. تازه قرار نیست حرف خاصی بزنم. فقط چند روز قبل که روی تراس خانه نشسته بودم و داشتم به حیاط خانهی همسایه نگاه میکردم، یا نه به حیاطهای خانههای همسایهها- چون از یک زمانی به بعد همه چیز برای آدم یکسان میشود و این البته اتفاق خوبی نیست- بعد فکر کردم اگر این تابستان آخرین تابستان من باشد … مثل «آخرین تابستان گرابه» فیلمی که بیست سال قبل دیدم و هرچه تابستانها بیشتر بر من سپری میشود طعم تلخش را بیشتر حس میکنم. روی تراس که بودم اما اولین بار بود که این کلمات به ذهن من آمد. چرا این حس پیشتر به ذهنم نیامده بود؟ بلند شدم و به روشویی رفتم و صورتم را زیر آب سرد گرفتم. –کاری که اغلب در چنین لحظههایی انجام میدهم- نمیخواستم فکر کنم که مثلاً اگر این تابستان آخرین تابستان من باشد چه کارهایی میکنم و چه کارهایی نمیکنم و این چیزها.
باز اگر دو نفر بودند بهتر بود یا دستکم چهار نفر. من نیمههای نمایش میفهمیدم حرکات کدام یکی ارزش تعقیب کردن را دارد. یا اینکه در اجرای اول حرکات دو نفر اول را تعقیب میکردم و در اجرای بعدی حرکات دو نفر بعدی را. چون من نمیتوانم بیش از دو بار برای یک نمایش بروم هرچقدر هم که خوب باشد. حتی اگر خود آبلوموف نقش اصلی آن را بر عهده داشته باشد. خود خودش. خود وحشتناکش که هر لحظه بیشتر به درون آدم رخنه میکند و دست بردار نیست. حتی اگر قرار باشد بی شمار تابستان دیگر باشم. حتی اگر قرار باشد برای همیشه باشم. حتی اگر قرار نباشد این تابستان، آخرین تابستان من نباشد؟
ته مانده ی فلاسک چای را روی کیبورد میریزم و با انگشت حرفها و فرورفتگیهای میان حرفها را از خاکستر پاک میکنم. کیبورد مثل روز اول میشود. مثل وقتی که آب را با دست به لابهلای کلمات و حرفهای حک شدهی روی یک سنگ قبر هدایت میکنیم و میخواهیم سنگ مثل روز اول بشود.
آدمها بلند میشوند و برای چند دقیقه کف میزنند و بازیگران با تصور این که هنوز بازی تمام نشده است و با حرکاتی مشابه و از قبل تمرین شده خم میشوند. صندلیها به همان سرعتی که پر شده بود از آدمها خالی میشوند. مرد –همان مردی که روی صندلی ده از ردیف شش نشسته بود، همان مردی که در ابتدای نمایش سرش را میان دستهایش گرفته بود- از میان صندلیهای خالی و از لابهلای آدمها و درختها میگذرد و در سیاهی شب، شاید برای همیشه، گم میشود.