مرد کارت را گرفت جلوی صورتش .چشم هایش را ریز کرد و چند بار به کارت و به صورت زن نگاه کرد . زن نگاهش را از صورت مرد گرفت و انداخت روی صندلی های خالی انتهای راهرو که با میله ای آهنی به هم وصل شده بودند .
“خودمم قبلا چاق تر بودم ”
مرد کارت را گذاشت روی میز و دفتربزرگی را باز کرد .
“قبلا خیلی چاق تر بودین ”
دفترش را بر گرداند طرف زن وانگشت اشاره اش را گذاشت روی آن و آرام پایین کشید .
“اینجا و……اینجا رو امضاء کنین و انگشت بزنین ”
استمپ را جلو آورد و درش را باز کرد .
زن به انگشت اشاره اش نگاه کرد که آبی رنگ شده بود . مرد دفتر ش را بست و کاغذ ها را لای پوشه گذاشت .
“همین دور و ور باشین صداتون می زنم ”
زن بر گشت طرف صندلی ها . از انتهای راهرو صدای چند مرد توی هم پیچید و جلو آمد . زن روی اولین صندلی خالی نشست . سر دندان هایش را به هم سایید و پوست لبش را با آن ها کند . روی نیمکت روبرو دختر بچه ای دست مادرش را گرفته بود و سرش را به بازوی او می کشید .
زن دست گیراند به لبه ی صندلی و چند بار خودش را عقب و جلو کشید . صندلی جیر جیر کرد .
سایه ای سیاه رنگ جلوی صورتش را پوشاند .
“ببخشید خانم شما شیر دارین ؟”
زن سرش را بالا آورد ،استوار چادر سیاه به سر داشت با مانتو و شلوار یک دست سبز .
“چی؟”
” شما شیر دارین ؟”
“شیر ؟”
استوار سرش را برگرداند و با نگاه به سرباز اشاره کرد که جلو بیاید . سرباز خم شد و پتو را از روی صورت نوزاد کنار زد .
“گفتم شاید شما بچه شیر بدین ! امروز تو این دادسرا محض رضای خدا یه دونه زن شیر ده پیدا نمی شه.”
زن بلند شد و به صورت نوزاد نگاه کرد .نوزاد ریز گریه می کرد و به خودش می پیچید .
“نه ، … من شیر ندارم . مادر خودش کجاست ؟”
استوار نوزاد را از سرباز گرفت و پتو را دورش پیچید .
“احتمالا صبح گذاشته ش زیر پل و رفته ”
“کدوم پل؟”
استوار سر گرداند میان آدم ها .
“مگه فرقی هم می کنه ؟ صبح یکی از اون دور و ور رد می شد شیرش داد . الان یک ساعت داره بی تابی می کنه هیچ کسم پیدا نمی کنیم .”
زن به خط های طلایی روی سر آستین استوار نگاه کرد و به صورت نوزاد که لای پتو تکان می خوردو می گردید .
“همین جوری هر کی شیرداشت بهش می دی ؟”
استوار پتو و نوزاد را چند بار با هم تکان داد .
“می گی چی کار کنم تا قاضی بیاد براش قرار صادر کنه بره شیر خوار گاه طول می کشه نمی شه که این طفل معصوم از گشنگی بمیره . شما یه دقیقه بشین این جا نگهش دار من برم اون ور ببینم کسی رو پیدا می کنم .”
زن نوزاد را بغل گرفت و نشست روی صندلی استوار رفت ته راهرو . زن پاهایش را کج کرد وچسباند به رادیاتور . باد لته های پنجره انتهای راهرو را به هم می کوبید .مرد سرش را از روی پرونده ها بلند کرد و داد زد .
“سرباز کریمی ببین همه پنجره ها بسته باشن ”
بعد پرونده ای را باضرب بست و صدایش پایین آورد .
“در و پیکر که نداره این خراب شده ”
زن دست کشید روی گونه های نوزاد . نوزاد با چشم های بسته دهانش را باز کرد و دنبال انگشت های زن توی هوا گرداند . صورتش چروک خورده بود و رد چربی بعد از زایمان هنوز روی پیشانی اش مانده بود. پتو را کنار زد بلوز و شلوار نارنجی توی تنش لق می زد .دست کشید روی بلوز نایلونی و آن را بالا زد . بند ناف سیاه شده بود و هنوز نیافتاده بود .
سرباز جلوتر آمد و بالای سرش ایستاد .
“خانم شما که تا این جا پیش رفتی یه نگاه هم بکن ببین پسره یا دختر ”
استوار از ته راهرو بر گشت .
“هیچ کس نیست انگار قحطی زن شیر ده شده ؟”
زن دوباره پتو را کشید روی نوزاد .
“خوب براش قند داغ درست کنین بهتر از هیچی که. یه دونه قاشق کوچیک از سوپر بگیرین با آب جوش و قند ”
استوار به دور و ورش نگاه کرد.
“آب جوش از کجا بیاریم ؟”
“این جا آبدار خونه نداره ؟”
نوزاد به ریشه های پتوی کهنه زبان می زد . زن دکمه های پالتواش را باز کرد و پتو و نوزاد را گرفت زیر پالتواش . سرباز لیوان آب جوش را گرفت بالا .
“چند تا قند بریزم خانم ؟”
زن نوزاد را به سینه اش چسباند .
“چهار تا پنج تا …سرکار خوب همش بزن .”
نوزاد بی صدا شیون می زد و صورتش را جمع می کرد . زن به برگ های خشکی نگاه کرد که از لای پنجره ریخته بودند انتهای راهرو .سرباز قند های درشت را توی لیوان هم زد و جلو آمد .
زن قاشق کوچک را از قنداغ پر کرد و آرام فوتش کرد . نوزاد صدایش را بلند تر کرد . زن قاشق را آرام گذاشت بین لب های نوزاد .نوزد قند داغ را مزه کرد و صدایش بند آمد. چشم هایش را باز کرد و مردمک چشمش را انداخت روی صورت زن . زن قاشق را دوباره پر کرد و گذاشت روی لب پایین نوزاد . به صورت کشیده اش توی چشم های کدر نوزاد نگاه کرد . پلک های نوزاد آرام سنگین شد . سرباز لبخند زد .
“سیر شد می خواد بخوابه ”
استوار می آید طرف زن .
“دستتون درد نکنه خسته شدین بدینش به من ”
زن آرام قاشق را از دهان نیمه باز نوزاد بیرون کشید و دوباره پتو را سفت دورش پیچید . بلند شد و نوزاد را به استوا داد . استوار نوزاد را گرفت .
“ممنون حالا تا یه مدت اگه گریه کنه از همین بهش می دیم .”
زن از جایش بلند شد . باد برگ های خشک را توی راهرو پخش کرده بود . زن قدم هایش را تند کرد . از پله های دادسرا پایین آمد و از در بزرگ بیرون رفت . مرد پرونده را باز کرد و چند بار بلند نامش را صدا زد . چند برگ خشک از روی پله اول سر خوردند پایین .